سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته هایی از سنگ

دوره گرد یکشنبه 84/9/6 ساعت 8:55 صبح

من یک دوره گرد آزادم.من یک شیون منفردم . من یک تابوت میانه رو و اصلاح طلب هستم. آواز من باستانی است . من زرتشت وار به دنیا نگاه میکنم. حتی اگر روزی به آلمان برم در برلن شرقی اطاق کرایه خواهم کرد - من به راحتی با تابلوها دوست می شوم .من به سادگی از درختان مینیاتوری بالا می روم .برای من نفوذ در قلب خنجر آسان است .دلم را از وسط نصف می کنم و به همبازی مرگم میدهم .زندگی یک نوع کفتر بازی اجتماعی است .زندگی یک نوع سر در گمی ماوراء الطبیعی است . زندگی چمدانی است که در فرودگاه ابدیت جا می ماند .

من از زندگی متنفرم . زندگی بی رحم است .زندگی منتظر است تا ما یک ماه اجاره زیست نپردازیم تا جول و پلاس تنفسمان را توی کوچه خداحافظی بریزد . زندگی هر شب دم گوش مرگ چیزی پچ پچ می کند . سر ما را به خوابیدن گرم میکنند تا برای محل حادثه نامه بنویسند .

کسی که بین مرگ و زندگی تبعیض قائل می شود تکامل را دست کم گرفته است.دیگر کلمات معانی خود را گم کرده اند و معانی ها جابه جا شده اند. مثلا زندگی یعنی مرگ و ما ساده لوحانه به مرگ می گوییم پایان همه چیز .( واین شروعی برای پایان نیست یا پایانی برای شروع)

بر اساس آخرین تحقیقات تأملی حس آدمی می تواند به اندازه میلیاردها سال نوری تاریک شود . یعنی شما در حالی که روی مبل ناراحتی خود لم داده اید می توانید از دریایی تشویش و اقیانوسی اظطراب عبور کنید و به عشقهای دروغین ............ دیشب آنقدر قلبت تند زد که داشتی به خط پایان عشق می رسیدی-نبضت را محاسبه کن !اینقدر ظریف نباش .پروانه ها بلندت میکنند . آنوقت سرغ سرمه را از کدام آئینه بگیریم که به لهجه چشم آهوان آشنا باشد؟ چرا اینقدر اصلاح طلبی ؟ چرا کمی اصول گرایی چاشنی خنده هایت نمیکنی؟ چرا از تفرین چکاوکها نمی ترسی ؟ نمی ترسی شقایقها اعتصاب غذا کنند؟ از غربت نیلوفرهای مرداب درس عبرت نگرفته ای؟ چرا قلبت را گوشه طاقچه کوک نمیکنی؟ چرا با صدای زنگ قلبت از خواب غفلت بیداری نمی شوی؟ این بی خیالی برای جمجمه ات ضرر دارد - با این اوضاع و احوال نمیتوانی فلج اطفال دلت را ریشه کن کنی - جنون گاوی در میان گله های خیالت بیداد میکند . زمانی فرا میرسد که سرماخوردگی همچون طاعون سیاه از پای درت آورد .

هر وقت دلت تنگ شد غروب را خاموش کن و فیلم تکراری طلوع خورشید را نگاه کن - فیلمی تکراری که صحنه صحنه آن را از حفظی . هر وقت گلوی آوازت تورم کرد کپسول سه تار بزن . هر وقت به دعا احتیاح داشتی سحر را بیدار کن .می توانی به شاخه های روح خودت تاب ببندی و جسمت را به بازی بگیری - در قفس غرور خودت ببرهای سیاه تجرد را زندانی کن .مواظب ترانه های ایلیاتی باش -سری به صفائیه بزن و فلکه دورشهر رادیوی عشق را خاموش کن - در راه جمکران موسیقی انتظار را بنواز و چشمانت را از غبار چراگاهها دور نگاه دار - ای کاش میشد کمی بی تفاوت تر بود .

دریانورد خستـــــــــــــــــــــــــــــــــــه


نوشته شده توسط: صبا


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
12798


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
3



:: درباره من ::

دلنوشته هایی از سنگ

صبا
من یک فرد روانی هستم- از نظر تعادل فکری در سطح بسیار پایین قرار دارم - به ورزشهای رزمی علاقه دارم-قبلا باشگاه داشتم و تدریس فنون رزمی داشتم - از فلسفه خوشم میاد - کلا از حرفایی که فقط خودم بفهمم خوشم میاد -ازنوشتن چرت و پرت لذت میبرم - البته چرت و پرتهایی که وقتی میخونم اعصابم رو خورد نکنه -

:: لینک به وبلاگ ::

دلنوشته هایی از سنگ



:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو